به عنوان شعر
چند مدت پیش یکی از دوستان بسیار مهربان و عزیزم که احترام خاصی برایش قایل هستم مرا گفت که وبلاگت بسیار خشک است. شما که اهل ادبید چرا با نوشته ها و شعر هایتان وبلاگتان را زینت نمی دهید. تا ما کیفی کنیم. گفتمش نه اهل ادبم نه اهل ذوق. گفت: همان ها که برایمان گهگداری می خوانی بنویس. لذتی داشت. گفتم: من که شاعر نیستم.
اندکی ذوق مرا شعرکی ساده و بی پیرایه نشناسید به عنوان ادب که کسانی هستند....
یک دفعه یاد دورانی افتادم که در دانشگاه آزاد کازرون دانشجو بودم. انجمن اسلامی دانشجویان هر هفته یک نشست ادبی داشتند که اگه اشتباه نکنم اسمش پنجره بود. یه روز بچه ها از من خواستن که برم تو اون شرکت کنم و اگه میشه یکی از نوشته هامو بخونم. یک دفعه این شعر اومد: .
گهگداری قلمی از ته دل
می نویسد بر ذهن
که تو ای خواب ترین خواب جهان
اندکی بیداری
این تمام هنر شعر من است ا
ستقبال شد که تو که فی البداهه می شعری پس حتماْ باید بیای شعر بخونی. که دوباره شعر دیگه ای اومد. که بعداْ می نویسمش. آخه باید وایسم دیگرون بیان نقد تند و تیز بکنن. بعدش اونو بنویسم.
اما دیشب رفته بودم باغ جنت. با معلم دینی سال اول راهنماییم که خیلی بهش علاقه دارم قرار داشتم. بله حاج اصغر شجاعی. مداح رزمندگان اسلام. در جبهه های نبرد. مردی که به عنوان یکی از سمبل های رزمندگان مجاهد شهر ما که در دوران دفاع مقدس مداح آنان بوده و به آنان کربلایی شدن رو آموخته و شاید اگر به او بگوییم آهنگران کازرون کم نگفته ایم. اما دایی ام هم آن جا بود. حاج حسین پیروان. خیلی حال کردیم دیشب.
وقت نماز شد. و صدای موذن بلند. وضویی ساختیم و در بارگاه کبریایی ایستادیم:
دیشب
من نمازم را پی تکبیر گل لاله عاشق خواندم
پشت مردی که قدش بشکسته
همان مرد که می خواندیمش
که در باران آمد و
سجاده ما
چمن خیس و گل جنت بود
که زمین را
تا اوج فلک پیمودیم
قامت سرو که دیدیم
پی آن مرد شکست
سرو چون رفت رکوع
غنچه دردم جان داد
و اینم ظهر اومد:
پدرم
پایش را
روزگاری که جوان بود
پر از غوغا بود
و جهان را
سهراب وار به نبردش طلبید
پشت یک معبر عشق
با تمام اخلاص
او رها کرد و خودش
را بی پا
حال گویم
که پدر جان پایت ؟
گفت: در ره عشق جان فدا باید کرد .
یک عدد پا که نباشد چیزی
و پدر باز به رویم خندید.